تاریخ انتشار: ۰۳:۵۳ - ۲۷ شهريور ۱۴۰۴
در رویداد۲۴ بخوانید؛

استراتژیست‌های بزرگ تاریخ | فردریک کبیر، آخرین استاد جنگ

فردریک کبیر، نابغه‌ای که هنر جنگ‌های اشرافی را به اوج کمال رساند. اما همین کمال، نظامی را که ساخته بود، در برابر طوفان انقلاب فرانسه و ظهور «جنگ ملت‌ها» به کلی بی‌اثر کرد. روایتی از ظهور و افول آخرین استاد جنگ پادشاهان.

استراتژیست‌های بزرگ تاریخ | فردریک کبیر

رویداد ۲۴| فردریک کبیر واپسین و درخشان‌ترین فصل از تاریخ «جنگ‌های محدود و دودمانی» بود؛ دورانی که در آن، جنگ حرفه‌ای ویژه شاهان و اشراف بود و هنوز به نزاع تمام‌عیار ملت‌ها بدل نشده بود. داستان فردریک، روایت نبوغی است که نظامی‌گری عصر خود را به اوج رساند، اما همین اوج، آن را در برابر طوفان انقلابی پیش‌رو آسیب‌پذیر ساخت. این تحلیل، شرح ظهور، شکوفایی و افول جهانی است که فردریک استاد بی‌رقیب آن بود.

دولت در خدمت ارتش

برای درک کامل استراتژی فردریک کبیر، پیش از هر چیز باید بدانیم که او در چه بستر تاریخی و سیاسی به قدرت رسید. پروس، برخلاف بسیاری از قدرت‌های سنتی اروپا مانند فرانسه، اسپانیا یا اتریش، ریشه‌ای کهن و پیوسته در تاریخ نداشت. این کشور نه محصول یک اتحاد تدریجی اقوام و ایالات، بلکه ساخته و پرداخته اراده‌ای سیاسی بود که پس از یکی از ویرانگرترین جنگ‌های تاریخ اروپا شکل گرفت: «جنگ‌های سی‌ساله» (۱۶۱۸ تا ۱۶۴۸). این جنگ که عمدتا میان قدرت‌های کاتولیک و پروتستان و با انگیزه‌های مذهبی و سیاسی در گرفت، بخش بزرگی از اروپای مرکزی را به ویرانه بدل کرد، میلیون‌ها کشته بر جای گذاشت و تعادل قدرت در قاره را دگرگون ساخت.

در جریان این ویرانی، خاندان هوهن‌تسولرن _که بر ایالتی پراکنده و نسبتا فقیر فرمان می‌راند _ به این نتیجه رسید که اگر می‌خواهد در همسایگی غول‌هایی، چون اتریش، فرانسه و روسیه زنده بماند، باید ارتشی در اختیار داشته باشد که اندازه و قدرتش بسیار فراتر از وسعت و ثروت کشور باشد. این یک انتخاب نبود، بلکه ضرورت بقا بود.

پیش از فردریک کبیر، مهم‌ترین چهره این مسیر «فریدریش ویلهلم اول»، پدر او بود که بعد‌ها لقب «پادشاه سرباز» گرفت. او ساختار سیاسی و اقتصادی کشور را به گونه‌ای سازمان داد که همه چیز _ از مالیات و کشاورزی گرفته تا آموزش و سازمان اداری _ در خدمت ارتش باشد. در این مدل، پروس در عمل «دولتی با ارتش» نبود، بلکه «ارتشی با دولت» بود؛ یعنی همه نهاد‌های حکومتی برای تغذیه، تجهیز و پشتیبانی نیرو‌های نظامی شکل گرفته بودند.

فریدریش ویلهلم اول، با بوروکراسی‌ای بسیار کارآمد، خزانه‌ای پُر و نظام مالیاتی منظم، ارتشی دائمی و نیرومند ایجاد کرد که شمار نیروهایش نسبت به جمعیت کشور، بی‌سابقه بود. این میراث منسجم و آماده، به دست فردریک کبیر رسید.

فردریک، این میراث را با فلسفه سیاسی خود که آن را «استبداد روشنگرانه» (Enlightened Despotism) می‌نامید، درآمیخت. این اصطلاح به شیوه‌ای از حکومت اطلاق می‌شود که در آن پادشاه یا فرمانروا، با تکیه بر عقل و علم، اصلاحات و پیشرفت را دنبال می‌کند، اما قدرت و تصمیم‌گیری کاملاً در دستان او متمرکز می‌ماند. فردریک خود را «نخستین خدمتگزار دولت» می‌دانست و معتقد بود که پیشرفت، حاصل اندیشه و اراده یک فرد آگاه و مقتدر است، نه نتیجه بحث و مشارکت آزادانه. برای توجیه این دیدگاه، یک بار نوشت که اگر نیوتن ناچار بود پیش از انتشار نظریه‌اش با دکارت و لایبنیتس مشورت کند، هیچ‌گاه منظومه فکری خود را نمی‌ساخت.

این نگاه به روشنی در ساختار دولت و ارتش او بازتاب یافت. پروس به ماشینی عقلانی و دقیق تبدیل شد که در آن، هر طبقه اجتماعی وظیفه‌ای مشخص و جایگاهی ثابت داشت. فردریک باور داشت که ارتش به ستون فقرات کشور بدل شده و این ستون باید از مصالحی یکدست و آزموده ساخته شود. برای همین، فروش زمین‌های اشراف به طبقات دیگر را ممنوع کرد تا طبقه نجیب‌زادگان زمین‌دار _که در پروس به آنان «یونکر» می‌گفتند _ انحصار افسران ارتش را در دست داشته باشند. از نظر او، ورود بورژوازی یا طبقات دیگر به رده‌های فرماندهی، «آغاز انحطاط و سقوط ارتش» بود.


بیشتر بخوانید: استراتژیست‌های بزرگ تاریخ| ناپلئون بناپارت؛ کسی که نقشه اروپا را از نو ترسیم کرد


کالبدشناسی یک ماشین جنگی

ارتش فردریک، آینه تمام‌نمای دولت او بود: دقیق، ماشینی، کارآمد و عمدا عاری از احساسات ملی‌گرایانه به معنای مدرن آن. یادمان باشد که در سده هجدهم «ملت» هنوز به معنایی که امروز می‌شناسیم شکل نگرفته بود؛ وفاداریِ سیاسی بیش از آن‌که به «ملت» باشد، به شخص پادشاه و سلسله گره می‌خورد. این ارتش بر دو ستون بنا شده بود که میانشان شکافی ژرف وجود داشت: افسران اشراف‌زاده و توده سربازان عادی.

فردریک افسران را روح و مغز ارتش می‌دانست و باور داشت که «یک سرهنگ شجاع، یک گردان شجاع می‌سازد». افسران از میان اشراف زمین‌دار برگزیده می‌شدند و از نوجوانی با مفاهیمی، چون افتخار، وظیفه و وفاداری شخصی به پادشاه پرورده می‌شدند. وفاداری آنان نه به یک «ملت پروس» به معنای امروزین، بلکه به تاج و تخت بود. خود فردریک در «وصیت‌نامه سیاسی» اش اعتراف می‌کند که در جریان جنگ‌های اول سیلِزی کوشیده است به افسرانش بقبولاند که برای «پادشاهی پروس» می‌جنگند، نه فقط برای شخص پادشاه. اشاره او به جنگ‌های سیلزی، نزاع‌های پیاپی پروس و اتریش بر سر منطقه صنعتی و راهبردی سیلزی در میانه سده هجدهم است؛ جایی که فردریک می‌کوشید به فرماندهانش احساسی از رسالت سیاسی فراتر از منافع فردی یا آبروی اشرافی بدهد. همین تلاش نشان می‌دهد که هویت ملی، هنوز ضعیف و نیازمند «ساخته‌شدن» از بالا بود.

سربازان: چرخ‌دنده‌های قابل‌تعویض و بی‌اراده

در سوی دیگر، توده عظیم سربازان قرار داشتند. نگاه فردریک به آنان کاملاً عملگرایانه و بدون توهم بود: ماده خامی که باید با انضباطی بی‌امان به شکل دلخواه تراشیده شود. بخش بزرگی از ارتش پروس ــ گاه بیش از نیمی از نیرو ــ از غیرپروسی‌ها تشکیل می‌شد: مزدوران حرفه‌ای، اسیران جنگی یا فراریان ارتش‌های دیگر. «مزدور» در آن عصر به معنای سربازی بود که در ازای دستمزد و نه از سر تعلق ملی می‌جنگید؛ پدیده‌ای رایج در اروپا. فردریک این سیاست را خردمندانه می‌دانست، چون به دهقانان و پیشه‌وران پروسی اجازه می‌داد در مزرعه و کارگاه بمانند و اقتصاد را بچرخانند. او می‌گفت: «مردم زحمت‌کش و مفید باید، چون مردمک چشم محافظت شوند و در زمان جنگ، سربازگیری در کشور خود تنها وقتی انجام شود که تلخ‌ترین ضرورت ایجاب کند.»

جایگاه اجتماعی سربازان عادی پایین بود. آنان اغلب از «بی‌مصرف‌ترین عناصر اقتصادی» جامعه برگزیده می‌شدند. سطح منزلت‌شان چنان نازل بود که در برخی کافه‌ها و اماکن عمومی فرانسه تابلو می‌زدند: «ورود سگ‌ها، نوکران، فاحشه‌ها و سربازان ممنوع». این نگاه تمسخرآمیز به «سرباز عادی»، تصویری روشن از شکاف طبقاتی در ارتش‌های کهن اروپا به دست می‌دهد.

کار با نیرویی که نه انگیزه درونی داشت و نه پیوند معنوی با هدف جنگ، به ابزاری سخت برای کنترل نیاز داشت: انضباط آهنین مبتنی بر ترس. فردریک معتقد بود سربازان فاقد حس شرف‌اند، و، چون افسران باید آنان را به دل خطر ببرند، «باید از افسران خود بیش از هر خطری بترسند». چرا این همه اصرار بر انضباط؟ چون تاکتیک‌های رایج آن زمان ــ آرایش‌های خطیِ فشرده و آتش هماهنگ ردیف‌ها ــ تنها وقتی کارآمد بود که سربازان در اوج آتش دشمن، گام به گام و دقیق پیش بروند و فرمان «آتش» را ثانیه‌به‌ثانیه اجرا کنند. کوچک‌ترین شُل‌شدن نظم، خط را فرو می‌پاشاند.

فرار از خدمت، بلای همیشگی فرماندهان بود. در ۱۷۴۴، پیشروی فردریک در بوهمیا (بومه/بوهم، ناحیه‌ای در اروپای مرکزی که مرکز آن پراگ است) به سبب فرار گسترده سربازان متوقف شد. او برای مهار این پدیده، دستورالعمل‌های سختی وضع کرد: اردو نزدیکی جنگل‌های بزرگ برپا نشود، جناحین و عقب ستون‌ها با سواره‌نظام سبک محافظت شود و راهپیمایی شبانه به حداقل برسد. سواره‌نظام سبک _ مانند هوسار‌ها که ریشه‌شان به سنت‌های مجارستانی برمی‌گشت _ واحد‌هایی تندپا و چالاک بودند که برای گشت، دیده‌بانی، تعقیب و سدکردن فرار سربازان به‌کار می‌آمدند.

هدف این انضباط، پرورش «شهروند-سرباز» نبود؛ قرار بود ابزاری کاملاً مطیع ساخته شود. شعار نانوشته ارتش فردریک چنین بود: «هیچ‌کس استدلال نمی‌کند، همه اجرا می‌کنند». در این نظام، اندیشیدن متمرکز بود و تنها از سوی پادشاه صورت می‌گرفت؛ فرماندهی می‌اندیشید و بدنه اجرا می‌کرد.

شهروند-سرباز

با این همه، فردریک به‌صورت نظری، ارزش نیرویی مرکب از شهروندان وطن‌پرست را می‌فهمید. جایی نوشت: «نیرو‌های ما که از "شهروندان" استخدام شده‌اند، با افتخار و شجاعت می‌جنگند. با چنین نیرو‌هایی می‌توان تمام جهان را شکست داد.»، اما این ستایش، در حد نظر باقی ماند. تبدیل رعایا به «شهروند-سرباز» نیازمند بسیج عمومی، آموزش همگانی، مشارکت سیاسی و دگرگونی‌های ژرف اجتماعی بود؛ یعنی چیزی شبیه آنچه چند دهه بعد با انقلاب فرانسه و «بسیج همگانی» (levée en masse) رخ داد. چنین تحولی، عملاً ساختار طبقاتی و بوروکراتیک پادشاهی پروس را زیرورو می‌کرد؛ کاری که فردریک نه می‌خواست و نه می‌توانست انجام دهد. به همین دلیل، ارتش او تا پایان، همان ماشین دقیق و مطیع باقی ماند: کارآمد در چهارچوب «جنگ‌های محدود»، اما بی‌دفاع در برابر دگرگونی عظیم عصر انقلاب که جنگ را به کارِ ملت‌ها بدل کرد.

این ارتشِ ماشینی، در میدان نبرد نیز همچون سازوکاری دقیق و از پیش طراحی‌شده عمل می‌کرد. هدف تمرین‌های بی‌پایان، رژه‌های طاقت‌فرسا و آموزش‌های جزئی‌نگر، دستیابی به «تحرک تاکتیکی»، «سرعت در تغییر آرایش» و «فرمان‌پذیری بی‌درنگ» بود؛ یعنی همان چیز‌هایی که در نبرد‌های خطیِ قرن هجدهم، مرز میان بقا و فروپاشی را تعیین می‌کردند.

الگوی خطیِ نبرد: آتش هماهنگ در برابر پیشروی آرام

آرایش رایج آن دوران ساده، اما سخت‌گیرانه بود: پیاده‌نظام در مرکز، در دو یا سه خط موازی و فشرده صف می‌کشید. سربازان شانه‌به‌شانه می‌ایستادند و هر گردان به «ماشین آتش» بدل می‌شد که با یک فرمان، رگباری هماهنگ از گلوله شلیک می‌کرد. دلیل این شکل‌آرایی، ماهیت سلاح‌ها بود: «تفنگ‌های سرپر با چخماق» دقت کم و نواخت تیر کندی داشتند؛ پس تنها راه اثرگذاری، نزدیک‌شدن در صفوف منظم و شلیک هم‌زمان بود.

نگه‌داشتن نفرات در چنین صفوفِ بی‌پناه، آن هم زیر آتش دشمنی که در چندصد متری ایستاده بود، جز با فشار فرماندهان ممکن نمی‌شد. در ارتش فردریک، افسران جزء پشتِ خطوط می‌ایستادند و دستور روشن بود: «اگر سربازی در حین نبرد به اطراف نگاه کند که گویی قصد فرار دارد، یا حتی یک قدم از خط خارج شود، افسرِ پشتِ سر او با سرنیزه از پا درش خواهد آورد.» این قساوت، ابزار حفظ نظم خطی بود؛ زیرا یک شکاف کوچک، می‌تواند کل جبهه را فرو بریزد.

آرایش مورب: تمرکز قوا به جای کشتار بی‌حاصل

شاهکار تاکتیکی فردریک، «آرایش مورب» (oblique order)، پاسخی عقلانی به مسئله کشتارِ بی‌ثمر در نبرد‌های خطی بود. به‌جای درگیرکردن هم‌زمانِ همه یگان‌ها در تمام عرض جبهه، او «یک جناح» را به‌طور نامتقارن تقویت می‌کرد تا با سرعت و وزن آتش بیشتر، بر «جناحِ ضعیف‌ترِ دشمن» ضربه بزند؛ در همان لحظه، «جناح دیگر» را عقب می‌کشید یا «منحرف» می‌کرد تا از درگیری اجتناب شود و در صورت لزوم پوشش عقب‌نشینی را بدهد. اجرای دقیق این آرایش، نیازمند تمرین‌های منظم، چرخش‌های سریع ستون‌ها به خط، و فرمان‌پذیری ثانیه‌ای بود؛ ویژگی‌هایی که فقط از ارتشی «ماشین‌وار» برمی‌آمد و به فردریک امکان می‌داد با «تلفات کمتر» به «نتیجه قاطع» برسد.

کندی و فقدان چابکی

با وجود این مزیت‌ها، سیستم فردریک ضعف‌هایی ساختاری داشت. تکیه او بر واحد‌های متمرکز و «سواره‌نظامِ سنگینِ ضربتی» باعث می‌شد در «شناساییِ دوربرد»، «اختلال در عقبه دشمن» و «تعقیبِ نیرو‌های پراکنده» ضعف نشان دهد؛ نقش‌هایی که معمولاً از «سواره‌نظامِ سبک» برمی‌آمد. همچنین در بهره‌گیری مؤثر از «پیاده‌نظامِ سبک» برای نبرد‌های پراکنده و پوششِ جناح‌ها کامیاب نبود؛ زیرا جنگیدنِ نیمه‌خودمختار و بر پایه ابتکار فردیِ این نیروها، با فلسفه فرماندهیِ «متمرکز و کنترل از بالا»‌ی او سازگار نبود.


بیشتر بخوانید: استراتژیست‌های بزرگ تاریخ| ناپلئون بناپارت؛ کسی که نقشه اروپا را از نو ترسیم کرد


فردریک کار را با جسارت و پیش‌دستی آغاز کرد. «حمله برق‌آسای ۱۷۴۰ به سیلِزی» _ منطقه‌ای پُرمنفعت و صنعتی در مجاورت اتریش _ قماری پرریسک بود که اروپا را شگفت‌زده کرد. در نوشته‌های اولیه‌اش تأکید می‌کرد که جنگ‌های پروس باید «کوتاه و پرتحرک» باشد و ژنرال‌ها باید در پی «تصمیم سریع» در میدان بروند؛ یعنی نبردی قاطع که جنگ را یک‌باره تمام کند.

محدودیت‌های ساختاری

اما همان دلایلی که او را به تهاجمِ برق‌آسا سوق می‌داد، بعد‌ها انگیزه «احتیاط» شد. او می‌دانست جنگِ طولانی، منابع محدود پروس را می‌فرساید و «انضباطِ تحسین‌برانگیز» ارتشش _ که بر ترس و اجبار بنا شده بود _ را می‌شکند. افزون بر این، ارتش پروس به «انبار‌های تدارکاتیِ ثابت» وابسته بود و نمی‌توانست فاصله زیادی از این پایگاه‌ها بگیرد؛ بنابراین «خطوط عملیات» ش کوتاه و شکننده می‌مانْد. هرچه از مرز‌ها دورتر می‌شد، «آسیب‌پذیری لجستیکی»‌اش بیشتر می‌گشت.

تجربه جنگ‌های طولانی، به‌ویژه جنگِ هفت‌ساله، نگاه فردریک را تغییر داد. او هرچه بیشتر از نبرد‌های تمام‌عیار و سرنوشت‌ساز فاصله گرفت. از دید او، نبرد بیش از حد به «شانس» وابسته بود و شانس نقطه مقابل محاسبه عقلانی بود که فردریک آن را بنیاد «علم جنگ» می‌دانست. حتی تصریح می‌کرد که تکیه بر نبرد، نشانه «عقیم‌بودنِ استعداد» یک ژنرال است.

در نتیجه، استراتژی او به‌تدریج به «جنگِ موضعی» بدل شد: سلسله‌ای از مانور‌های حساب‌شده برای فشار بر «خطوط تدارکاتیِ دشمن»، «محاصره قلعه‌ها» و کسب «مزیت‌های کوچک، اما پیوسته». در این الگو، قلعه‌ها فقط بنا‌های دفاعی نبودند؛ «میخ‌های قدرتمندی که ایالات یک حاکم را به‌هم پیوند می‌دهند»؛ یعنی گره‌های لجستیکی و سیاسیِ شبکه قدرت. او حتی می‌گفت باید «آرایش‌های نبرد» را از «قواعد محاصره» استخراج کرد و «دو خطِ پیاده‌نظام» را به «خطوط موازیِ قوای محاصره‌کننده» تشبیه می‌کرد. جمع‌بندی دیرهنگام او روشن بود: «جنگ‌های دور از مرز‌های خودی موفقیت‌آمیز نیستند»؛ چون تأمین تدارکات، رساندن نیروی کمکی و حفظ خطوط ارتباطی در فواصل طولانی دشوار است. ارتش او برای «جنگ‌های محدود و نزدیکِ مرز» ساخته شده بود؛ اما با جنگی که چند دهه بعد، با بسیج توده‌ها و مانور‌های ژرف، به نزاعِ ملت‌ها بدل شد، سازگار نبود.

زمین‌لرزه در فرانسه؛ ظهور پارادایم جدید

هم‌زمان با اوج‌گیری ماشین جنگی پروس، فرانسه دست به بازاندیشی عمیق در امور نظامی زد. شکست تحقیرآمیز در «جنگ هفت‌ساله»، پاریس را واداشت تا همه چیز را از نو بسنجد: از سازوکار توپخانه تا ساختار یگان‌ها و فلسفه جنگیدن.

در عرصه عمل، افسرانی، چون «گریبووال» سامانه توپخانه را با «استاندارد کردن قطعات» و «کاهش وزن توپ‌ها» دگرگون کردند. نتیجه چه بود؟ توپ‌ها سریع‌تر جابه‌جا می‌شدند، قطعات به‌راحتی جای‌گزین می‌شدند، و آتشِ توپخانه، دقیق‌تر و پیوسته‌تر میدان را می‌پوشاند. به زبان ساده، ارتش فرانسه از توپ‌هایی که به سختی کشیده می‌شدند، به ابزاری «متحرک و پاسخ‌گو» رسید که می‌توانست در نقاط حساسِ نبرد، «برتری آتش» ایجاد کند.

در سازمان‌دهی، «مارشال دو بروی» و «دوک دو شوازول» واحدی تازه را تثبیت کردند: «لشکر». مقصود از «لشکر» در این دوره، یگانی «دائمی و خودکفا» بود که ترکیبی از پیاده‌نظام، سواره‌نظام و توپخانه را درون خود داشت و می‌توانست «مستقل عمل کند» و تا رسیدن لشکر‌های دیگر «تاب بیاورد». با این نوآوری، ارتش دیگر مجبور نبود به شکل یک «توده واحد و کند» حرکت کند؛ می‌توانست در قالب «ستون‌های متعدد و تندرو» پیش برود و در نقطه‌ای که فرمانده انتخاب می‌کند، «به‌سرعت تمرکز قوا» دهد. همین منطق بعدتر راه را برای شکل‌گیریِ «سپاه» (corps) در عصر ناپلئون هموار کرد؛ یگانی بزرگ‌تر و کاملا خودبسنده که چند لشکر را در بر می‌گرفت و در سطح عملیاتی مانور می‌داد.

فلسفه نو؛ ملت مسلح می‌شود

این دگرگونی عملی با چرخشی نظری کامل شد. «کنت دو گیبر» در «رساله عمومیِ تاکتیک»، شالوده جنگ اشرافی را به چالش کشید و از «ارتش شهروندی» سخن گفت: ارتشی برخاسته از «ملت» که با «شور دفاع از میهن» می‌جنگد، نه به انگیزه مواجب یا افتخارات طبقاتی. او پیش‌بینی کرد اگر چنین «ملتِ مسلحی» همراه با «برنامه توسعه‌طلبی» پدید آید، «همسایگان ضعیف» خود را درمی‌نوردد. هم‌زمان، از «جنگ حرکتی» دفاع کرد: ارتشی سبک‌بار که به جای وابستگی به «قلعه‌ها» و «انبار‌های ثابت تدارکات»، با «سرعت»، «غافل‌گیری» و «تأمین در میدان» دشمن را یا به «نبردِ ناخواسته» می‌کشاند یا وادار به «عقب‌نشینی مداوم» می‌کند. این تصویر، همان چیزی بود که ناپلئون اندکی بعد به واقعیت بدل ساخت.

فروپاشی در ینا؛ پایان عصر فردریکی

«انقلاب ۱۷۸۹» این پارادایم جدید را از کتاب و پادگان به «خیابان و جبهه» کشاند. با «بسیج عمومیِ ۱۷۹۳» (levée en masse)، همه ظرفیت انسانی و مادیِ فرانسه «در خدمت جنگ» قرار گرفت. جنگ دیگر حرفه مزدوران نبود؛ «وظیفه هر شهروند» شد. این انرژی ملی، وقتی با نبوغ عملیاتیِ ناپلئون جمع شد، نیرویی آفرید که نزدیک به دو دهه، اروپا را زیر فشار مداوم نگاه داشت.

اوجِ این تغییر در ۱۴ اکتبر ۱۸۰۶ و در نبرد «ینا–آوِرشتِت» رخ داد؛ دو نبرد هم‌زمان که ارتش فرانسه به فرماندهی ناپلئون و مارشال‌هایش، دو ستون اصلی ارتش پروس را شکست داد. ارتش پروس همچنان «رونوشت وفادار، اما بی‌روح» از سیستم فردریک بود: فرماندهانِ سالخورده، آموزه‌های او را به «دگمی تغییرناپذیر» بدل کرده بودند؛ «آرایش‌های خطی»، «قدم‌رو‌های حساب‌شده» و «تکیه بر دستور از بالا». در مقابل، ارتش فرانسه با «لشکر‌ها و سپاه‌های خودکفا» می‌تاخت، شناسایی و پوشش جناح را به‌خوبی انجام می‌داد، «در عمق حرکت» می‌کرد و در نقطه انتخابی، «تمرکز قوا» می‌آفرید. نتیجه روشن بود: «فروپاشیِ سریع» ماشین جنگیِ باشکوه، اما منسوخ پروسی. این شکست فقط نظامی نبود؛ «فلسفی» هم بود. منطق «عقلانی و ماشینیِ استبدادِ روشنگرانه» _ که در آن «اندیشیدن در رأس» و «اطاعت در قاعده» بود _ در برابر نیروی «ناسیونالیسمِ انقلابی» و «بسیج توده‌ها» زانو زد. اگر ارتش فردریک برای «جنگ‌های محدود» ساخته شده بود، ارتش ناپلئون نمودار «جنگِ ملت‌ها» بود: جنگی سیّال، تند و عمیق که قواعد عصر پیشین را از بن دگرگون کرد.

میراث مبهم فرمانروای پروس

فردریک کبیر، بی‌تردید از بزرگ‌ترین فرماندهان تاریخ است. او دولتی کوچک و نسبتاً فقیر را به قدرتی ممتاز در اروپا بدل کرد، هنر جنگِ عصر خود را تا حدّ امکانِ آن زمان بالابرد و ارتشی ساخت که نزدیک به نیم قرن، الگوی دیگران شد. مقصود از «الگو» فقط پیروزی‌ها نیست؛ «آموزش منظم»، «صف‌آرایی‌های خطی»، «انضباط آهنین» و «بوروکراسیِ پشتیبانِ جنگ» بود که ارتش‌های اروپایی از پروس اقتباس کردند. اما این میراث، دوگانه و تا حدی تراژیک است. کمالی که او آفرید، پس از او به «جزم» بدل شد. جانشینانش به‌جای آن‌که روحِ نوآور و عمل‌گرای او را ادامه دهند، به «ظاهرِ نظام» چسبیدند: به رژه، آیین خدمت و فرمِ صف‌آرایی. آنان فراموش کردند که راز توفیق فردریک، «انطباق با شرایط» بود، نه پای‌بندیِ کورکورانه به دستورالعمل‌ها. نتیجه این شد که ارتشی که او ساخته بود، در برابر طوفانِ عصر جدید، به ماشینی باشکوه، اما شکننده تبدیل شد؛ چیزی که در میدان‌های نو، بیشتر به فسیلی آراسته می‌مانست تا ابزارِ زنده جنگ.

فردریک کبیر، آخرین و بزرگ‌ترین استادِ جنگِ شاهان بود. پس از او، عصر دیگری آغاز شد: «عصر جنگِ ملت‌ها»، «عصرِ ارتش‌های انبوه»، «سیاست‌های بسیج سراسری» و «ایدئولوژی و ناسیونالیسم». از این پس جنگ، بازیِ محدود و حساب‌شده اشراف نبود؛ «پدیده‌ای تمام‌عیار و ویرانگر» شد که سرنوشتِ همه را درگیر می‌کرد. جنگِ پادشاهان به پایان رسید؛ «جنگِ ملت‌ها» آغاز شد.

خبر های مرتبط
خبر های مرتبط
برچسب ها: چهره ها
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نظرات شما